رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

رادین....جوانمرد کوچک

بهشت اصفهان

   با باز شدن اب رودخونه انگار خون تازه ایی تو رگای شهر جاری شده و لبای خشکیده زاینده رود  هم دوباره سیراب شده....   و رادین جونمم که عاشق سبزه و اب. حسابی از بودن کنار رودخونه لذت می بری عزیز دلم حالا دیگه هر جا که می ریم با اصرار  می خای  که بذاریمت روی زمین تا خودت  راه بری  ولی بیشتر اوقات چند قدم که می ری می شینی و می خای که با دستات چیزایی رو که روی زمین می بینی  وارسی کنی عشق من....     رادین در کنار زاینده رود که تازه ابش باز شده بود و هنوز اب به طور کامل به پل خواجو نرسیده بود و بعضی جاها هنوز خشک بود...        ...
5 ارديبهشت 1392

اولین قدمها

رادین جونم تو این چند وقته کلی پیشرفت کردی  ..روز دوم سوم عید بود که با تشویق من و خاله ها برای اولین بار خودت تونستی به تنهایی بایستی و روز هشتم عید هم اولین قدمهارو برداشتی و مرحله تازه ایی رو تو زندگیت شروع کردی.الانم که که تقریبا دو هفته ایی از اون موقع گذشته بیشتر اوقات خودت بلند می شی و چند قدمی جلو می ری و دیگه اجازه نمی دی که موقع راه رفتن ما دستت رو بگیریم و کمکت کنیم و این یعنی گام تازه ایی در جهت استقلال    بالاخره دو تا دندون بالاییت هم سر زده بیرون و حالا دیگه خیلی راحت تر می تونی خیلی چیزا و مخ صوصا میوه رو که خیلی هم دوست داری خودت گاز بزنی و بخوری .   هر ماه که می گذره چیزای بیشتر...
22 فروردين 1392

تعطیلات عید

عیدم با همه شر و شور و با همه انتظارو هیجانی که براش داشتیم اومد و گذشت و تموم شد و چه زود گذشت...سه هفته تعطیلات مثل  برق و باد گذشت و این دومین عیدی بود که تو کوچولوی نازم با ما سر سفره عید نشستی و این عید رو هم با حضورت شیرین تر وزیباتر از هر سال کردی. چون قبلش خواب بودی  سر سفره هم خیلی خوش اخلاق نبودی و نشد درست ازت عکس بگیرم ..... این عید چون با عقد خاله  همراه بود برای هممون  یه حال و هوای دیگه داشت. این اولین بار بود که شما یه چند ساعتی رو که مامان ارایشگاه بود موندی پیش  مامان بزرگ ..ولی دیدن اونهمه مهمون و چهره های جدید باعث شده بود که  حسابی  غر...
22 فروردين 1392

این روزها

رادین قشنگم این چند وقته همش مریض بودی و  کلی بیماری رو پشت سر گذاشتی که سخترینشونم انفولانزای هفته پیش بود که پس لرزه هاش تا الانم ادامه داره و هنوز باهاش درگیری عزیز دلم .برای همین دست مامانی  هم حسابی بند شما بود و فرصت نکردم توی وبلاگ شما و اجی مطلب جدید بذارم ...  ولی با وجود همه این مریضیا کلی هم تو کارات پیشرفت کردی.... وقتی بهت می گیم رادین موهاتو نشون بده انگشت کوچولوتو می بری سمت موهات و با خنده اونا رو نشون می دی همینطور دوتا مرواریدای سفیدت که تنها دندو نای توی دهنت هستن رو هم می شناسی. حلا دیگه سعی می کنی خودت به تنهایی با قاشق غذا بخوری اما بیشتر اوقات با دست همه برنجای تو بشقابت رو می ریزی ...
20 بهمن 1391

گل پسر نازم یک سالگیت مبارک

خوشگل مامان امروز یک ساله شدی ...... باورم نمیشه که این یک سال بودن تو با چه سرعتی گذشت ... و صد البته با چه لذتی....... عاشق اون چشای خوشگل و لبای خندونتم که وقتی می خندی تمام صورتت خنده می شه ... این یک سال زندگیمون با حضور تو رنگ و بوی تازه ای گرفت و لذت بودن تو و دیدن رشد و بزرگ شدنت قابل توصیف نیست عشق من....             و امسال اجی مهربون که تولدش یک هفته قبل از شماست رضایت داد که روز تولد توبا هم یه جشن تولد بگیرید.........           ...
25 دی 1391

اولین شب یلدا

اولین شب یلدایی که تو کوچولوی نازم تو جمع ما بودی...  و مثل همیشه با اون شیرینکاریای  با مزت صورتای هممون رو خندون و شاد کرده بودی.... و اجی مبینای مهربون که طبق معمول اصرار داشت این شب با یه مراسم خاص برگزار بشه و دختر خوشکلم  خیلی از کاراشم خودش کرد مثل کمک تو پختن کیک که خب  گرچه  یه خورده عجله ای شد و زیاد خوشگل نشد ولی مزش عالی بود و تقریبا تنها چیزی بود که تو هم حسابی ازش خوردی و خیلی هم دوست داشتی . و همینطور چیدن  میوه و میز ,اولین چیزی هم که مبینا  گذاشت دیوان حافظ بود..               ایشالله صد تا از این شب یلداها رو با شادی و سل...
3 دی 1391

غذا خوردن

از وقتی که یازده ماهت تموم شده می تونی مثل ادم بزرگا شما هم سر میز بشینی و با ما  غذا بخور ی .گرچه خیلی چیزارو هنوز با احتیاط و کم کم  بهت میدم  ولی ماکارونی رو خیلی دوست داری. اینم وقتی که قرار باشه بابا و مبینا غذای شما رو بدن....     و در نهایتم این مامان بنده خداست که باید این خرابکاری رو تمیز کنه ...
3 دی 1391