رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

رادین....جوانمرد کوچک

دیدار از روستای نیاکان

این اولین باری بود که رادین به روستای اباو اجدادی می رفت.گرچه هنوز اینقدر کوچیکه که چیزی از روستا و قشنگیاش متوجه نمیشه ولی هوای تازه و سر سبزی اونجا حسابی سر حال و خندونش کرده بود.....   اینجا رادین و بابایی تو ایوون خونه قشنگ بابابزرگ تو روستای قلایی اند     ...
8 شهريور 1391

هفت ماهگی

رادین قشنگمون امروز هفت ماهه شد...                                           ...
25 مرداد 1391

رادین باهوش من

حالا دیگه رادین جونم  خیلی چیزها رو می فهمه و خیلی بیشتر می تونه با حرکاتش انچه رو که می خاد به ما بفهمونه . مثلا هر وقت  یه گوشی موبایل یا کنترل رو می بینه اونو و می خواد دست پا می زنه و با سر و صدا می خاد که اونو بگیره .خیلی وقتا که ما مبینا رو  صدا می کنیم رادین جون خیلی با مزه جواب می ده .هر جا که می ریم اینقد سر  و صدا می کنه و اینقد  به همه لبخند می زنه که  خیلی زود همه عاشقش می شن.       این عکسیه که مبینا با ابتکار خودش از داداش کوچولوش گرفته:   ...
22 مرداد 1391

شروع غذای کمکی

چند روزه که غذای کمکی رادین گلم رو شروع کردیم و خدا رو شکر فعلا که ظاهرا دوست داره و فرنیش رو خوب می خوره .امیدوارم که تا اخرش همینجوری بمونه و مثل مبینا بد غذا نباشه.با روزی یه قاشق مربا خوری شروع کردیم و حالا به ١٢ تا قاشق رسیده و از فردا می خام حریره رو براش شروع کنم انشاالله که این رو هم دوست داشته باشه.....           اینم چندتا عکس از رادین جوجو        ...
30 تير 1391

شش ماهگی

رادین قشنگمون امروز شش ماهه شد ...                           you hold a special space in our heart ...
25 تير 1391

رادین ...عسل مامان

رادین جونم این روزا حسابی جیگر  شده .... با صدای بلند سخنرانی می کنه البته وقتی حوصلش سر می ره این سخنرانی  بیشتر شبیه دادو بیداده.عاشق خواهر کوچولوشه و وقتی مبینا میاد پیشش چشم ازش بر نمی داره و با اداهاش غش می ره از خنده. وقتی غذا می خوریم  همچین زل میزنه تو دهنمون که لقمه تو گلومون گیر میکنه. خیلی بیشتر به اطراف حرکت می کنه البته با سر. و عاشق بازی کردن با انگشتامونه . وقتی چیزی رو دستش می دیم محاله که اونو تو دهنش نکنه ولی هنوز از دندون خبری نیست .... خلاصه همه اینا باعث میشه که ما به سختی جلوی خودمونو بگیریم که نخوریمش.....             ...
15 تير 1391

اولین غلت زدن

چند هفته ای بود که وقتی رادین رو به پهلو می خوابوندم و یه اسباب بازی کنارش می ذاشتم تمام تلاشش رو می کرد تا به اون اسباب بازی برسه ولی  برای غلت زدن نیاز به یه کمک کوچلو از طرف ما  داشت اما امروز صبح  بالاخره گلپسری تونست خودش  بدون هیچ کمکی  غلت بزنه   و اینم  عکس از غلت زدن رادین:    وقتی هم که غلت می زنه نگاه می کنه و منتظر تشویق ما می مونه مامان فدای اون نگاه خوشگلت عسلم   ...
5 تير 1391

پنج ما هگی

.  گلپسر ناز مامان امروز پنج ماهه شد....                                                my lovely son                          I’m So Glad That God Gave Me a Son like You                  &...
25 خرداد 1391

انگیزه من برای ساخت این وبلاگ

خیلی دلم می خواست این مطلب رو  زودتر بنویسم ولی تا حالا فرصت نشده بود .چند وقت پیش یکی از دوستای عزیز دوران دانشگاهم  لطف کرد و بهم سری زد .زینب عزیزم با دختر کوچولوی نازش اناهیتا خانم. با اینکه  تا حالا دخترش رو از نزدیک ندیده بودم ولی چون  هر وقت تو اینترنت می اومدم به وبلاگش سر میزدم انا خانم  برای من کاملا اشنا بود انگار که همیشه در کنار ما بوده و شاهد بزرگ شدنش بودیم و این به خاطر دیدن عکساش و خاطراتش توی وبلاگی بود که مامان مهربونش براش درست کرده بود ..و این انگیزه ای شد تا منم برای رادین و مبینا وبلاگ درست کنم تا همه دوستان و اقوامی که به خاطر دوری ما  دیر به دیر اونها رو می بینن بتون...
21 خرداد 1391