رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

رادین....جوانمرد کوچک

شش ماهگی

رادین قشنگمون امروز شش ماهه شد ...                           you hold a special space in our heart ...
25 تير 1391

رادین ...عسل مامان

رادین جونم این روزا حسابی جیگر  شده .... با صدای بلند سخنرانی می کنه البته وقتی حوصلش سر می ره این سخنرانی  بیشتر شبیه دادو بیداده.عاشق خواهر کوچولوشه و وقتی مبینا میاد پیشش چشم ازش بر نمی داره و با اداهاش غش می ره از خنده. وقتی غذا می خوریم  همچین زل میزنه تو دهنمون که لقمه تو گلومون گیر میکنه. خیلی بیشتر به اطراف حرکت می کنه البته با سر. و عاشق بازی کردن با انگشتامونه . وقتی چیزی رو دستش می دیم محاله که اونو تو دهنش نکنه ولی هنوز از دندون خبری نیست .... خلاصه همه اینا باعث میشه که ما به سختی جلوی خودمونو بگیریم که نخوریمش.....             ...
15 تير 1391

اولین غلت زدن

چند هفته ای بود که وقتی رادین رو به پهلو می خوابوندم و یه اسباب بازی کنارش می ذاشتم تمام تلاشش رو می کرد تا به اون اسباب بازی برسه ولی  برای غلت زدن نیاز به یه کمک کوچلو از طرف ما  داشت اما امروز صبح  بالاخره گلپسری تونست خودش  بدون هیچ کمکی  غلت بزنه   و اینم  عکس از غلت زدن رادین:    وقتی هم که غلت می زنه نگاه می کنه و منتظر تشویق ما می مونه مامان فدای اون نگاه خوشگلت عسلم   ...
5 تير 1391

پنج ما هگی

.  گلپسر ناز مامان امروز پنج ماهه شد....                                                my lovely son                          I’m So Glad That God Gave Me a Son like You                  &...
25 خرداد 1391

انگیزه من برای ساخت این وبلاگ

خیلی دلم می خواست این مطلب رو  زودتر بنویسم ولی تا حالا فرصت نشده بود .چند وقت پیش یکی از دوستای عزیز دوران دانشگاهم  لطف کرد و بهم سری زد .زینب عزیزم با دختر کوچولوی نازش اناهیتا خانم. با اینکه  تا حالا دخترش رو از نزدیک ندیده بودم ولی چون  هر وقت تو اینترنت می اومدم به وبلاگش سر میزدم انا خانم  برای من کاملا اشنا بود انگار که همیشه در کنار ما بوده و شاهد بزرگ شدنش بودیم و این به خاطر دیدن عکساش و خاطراتش توی وبلاگی بود که مامان مهربونش براش درست کرده بود ..و این انگیزه ای شد تا منم برای رادین و مبینا وبلاگ درست کنم تا همه دوستان و اقوامی که به خاطر دوری ما  دیر به دیر اونها رو می بینن بتون...
21 خرداد 1391

رادین کچل

مثل خیلی از نی نی های دیگه رادینم چند وقتی بود  که موهاش می ریخت و بیشتر اوقات رو ی بالشش پر از مو بود و ما تصمیم گرفتیم که به پیشنهاد مامان بزرگش موهاش رو کوتاه کنیم . گل پسری هم حسابی باهامون همکاری کرد و آروم و متین نشست تا من و بابایی موهاش رو کوتاه کردیم و اینم چند تا عکس از رادین با یه کله بی مو                                               ...
20 خرداد 1391

اولین مسافرت گل پسری

هفته پیش تصمیم گرفتیم  قبل ازرفتن برای دیدار اقوام برای تجدید روحیه یه مسافرت کوچیک  هم به شیراز داشته باشیم و رادین قشنگم تو این مسافرت واقعا عالی بود.خوش اخلاق و آروم فقط یه کم اولش گرما اذیتش کرد. اینم چندتا عکس از اولین مسافرت گل پسری:         ...
11 خرداد 1391

گل پسر خوش اخلاق من

امروز که من و مبینا خانومی رفته بودیم استخر گل پسرم مثل یه اقا اروم و خوش اخلاق پیش بابایی موندو اصلا هم گریه نکرده بود....آفرین به این شیر مرد کوچولو ی خودم . بعد هم چهار تایی رفتیم پارک و وقتی گل پسری رو رو زمین خابوندیم که بالای سرش اسمون ابی و برگای سبز درختا رو می دید حسابی ذوق کرده بود و شروع کرد به سخنرانی و احتمالا صحبت درباره این همه زیبایی البته به زبون رادینی یا به قول مبینا نی نی گونه گل پسرم برات همه چیزای خوب و قشنگ دنیا رو از خدا می خوام                         ...
4 خرداد 1391

مبینا و رادین

همیشه اینکه مبینا چطور در مقابل اومدن  یه بچه دیگه  تو زندگیمون عکس العمل نشون می ده برام نگران کننده بود ,خصوصا اینکه مثل خیلی از بچه ها اشتیاق زیادی به داشتن یه خواهر یا برادر کوچولو نشون نمی داد.به همین دلیل ما از چند ماه قبل از به دنیا اومدن رادین حسابی مبینا رو برای پذیرش این عضو جدید اماده می کردیم مثلا اینکه خیلی از وسایل رادین رو به انتخاب مبینا خریدیم و یا اینکه تو تولد ٨سالگی مبینا یه هدیه از طرف رادین که البته هنوز به دنیا نیومده براش گرفتیم و همه اینها باعث شد که مبینا کاملا از نظر روحی برای ورود رادین اماده باشه و خدا رو شکر الانم خیلی دوسش داره و رابطشون کاملا حسنه است.    و اینم یه عکس از این رواب...
31 ارديبهشت 1391

تولد گل پسری

روز تولد گل پسرم هوا سرد و زمستونی بود و من پر از انتظار و اضطراب .رادین هم تو همون بیمارستانی متولد شد که هشت سال پیش دختر قشنگم مبینا توی اون به دنیا اومده بود.ساعت هشت صبح .گرچه من تقریبا سه ساعت و نیم بعد پسر نازم رو دیدم..تپلی و حسابی سرخ ودر عین حال بانمک و تودل برو   ...
28 ارديبهشت 1391