رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

رادین....جوانمرد کوچک

اولین سفر زیارتی

1391/8/22 21:38
نویسنده : مامان
465 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی دوست داشتم اولین سفر زیارتیت به حرم امام رضا (ع)باشه  اما با وجود اینکه تابستون هم خیلی سعی کردیم که بریم، به دلایلی نشد و یا شایدم به قول قدیمیا  اقا  نطلبیدمون .....

اما یه روز قبل از عید غدیر رفتیم قم برای زیارت حرم حضرت معصومه (ع) که خب به خاطر همون عید غدیر حسابی هم شلوغ بود .شما اولش با بابا رفتی داخل حرم برای زیارت و من و مبینا گلی هم با همررفتیم .قرار شد ما زیارت کنیم و  نمازمونو بخونیمو بعد بیایم شما رو نگه داریم تا بابایی هم نمازش رو بخونه .اما وقتی برگشتیم دیدیم بابا شما رو گذاشته تو سه کنج دیوار و شما هم مثل یه پسرگل و اقا البته با  اندکی شیطونی  نشستی و بابا هم نمازش رو خونده .و صد البته که  دیدن  این صحنه و شیطنتهای شما که  اسیر شده بودی و نمی تونستی جایی بری   توجه خیلیا رو جلب کرده بود و موجبات خنده و شادیشون   رو فراهم کرد ه بود ..... 

 

 

زیارتت قبول گلپسرم....

 

بعدم  با عمه و دوستش که از صبح قم بودن و منتظر ما ،رفتیم کرج خونه عمو وحسابی زحمتشون دادیم .

و  تولد غیر منتظره نیایش جان که ما از اون بیخبر بودیم .قلبقلبقلب

.گرچه یه خورده سرما خورده بودی و زیاد سر حال نبودی ولی حسابی برات جالب بود و ذوق کرده بودی....تشویقتشویقتشویق

اینم یه عکس از رادین جوجو با دختر عموی گلش نیایش خانم

 

 

فرداشم رفتیم بیرون و پارک و بازی مبینا و نیایش و هوایی که یه خورده سرد بود و مامانی مجبور شده بود حسابی پسر سرما خوردشو بپوشونه ....

 

یکشنبه هم برگشتیم تا مبینا خانم که نوبت بعد از ظهر بود به مدرسش برسه  گرچه وقتی رسیدیم برای بابایی خیلی دیر شده بود و نتونست بره سر کار .

به هر حال به ما که خیلی خوش گذشت .دست عمو و زن عموی مهربون درد نکنه....

 

بین راه هم تو یه پارک توی میمه  وایستادیم و صبحانه خوردیم که الحق پارک خیلی قشنگی بود....

 

 

اینم مبینا گلی که همه جا مواظب داداش کوچولوشه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

خاله زینب
23 آبان 91 10:40
چقدر ناز شدی رداینممممممممممممممممممممممم ای فدای چشمای قشنگت بشم
نیایش
23 آبان 91 14:09
سلام رادین جون خیلی خوشکل شدی ممنونم که اومدی خونه ما خیلی خیلی خوشحال شدیم مرسی از اینکه عکس منو گذاشتی تو وبلاگت
دوستت داریم خیلی خیلی زیاد:


منم دوستت دارم خیلی خیلی زیاد نیایش خوشگله


مامان نیایش
23 آبان 91 14:12
رادینم خیلی خوشکلی
خیلی افتخار دادی که اومدی پیش ما
چه زحمتی رحمت هستید شما سبب افتخار ماست
همیشه تشریف بیارید خوشحال می شیم[h



>.ممنون.نظر لطفتونه
خاله مهری
23 آبان 91 15:40
الهی قربون این گل پسر برم من زیارتت قبول عزیزم
خان عمو حیدر
25 آبان 91 13:15
سلام زیارت قبول
علی
25 آبان 91 17:38
دوسسسسسسسسسسسستت دارم عزیزم اینقدر دوستت دارم که میخوام خفت کنم
حیدر خان
26 آبان 91 11:34
آدمایی هستن که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم.. وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده, راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره... ... اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون... آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن اینا فرشتن... همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی. ... آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند. آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند. دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی. آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه. آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی. آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند. آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی. آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند. همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو گرفته وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن تو حموم آواز میخونن آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر قدر همه شونو بدونیم
حیدرخان برا مبیناست
26 آبان 91 11:37
این روزها که می گذرد، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سر بلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشمهای خسته خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها در قاب
و طرح واژگونه جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جست و جوی دوست
آغاز می شود
روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه یی بفرستیم

صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند :
« تنها ورود گردن کج ممنوع ! »
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقه ی چشمها
آن روز
بی چشمداشت بودن لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
پروانه های خشک شده ، آن روز
از لای برگهای کتاب شعر
پرواز می کنند
و خواب در دهان مسلسل ها
خمیازه می کشد
و کفشهای کهنه سربازی
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
روزی که توپ ها
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشمها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
آن روز دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید !
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهای سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟


تشکر فراوون.خیلی خیلی لطف کردین
مامان نیروانا
26 آبان 91 17:40
زیارتت قبول جوانمرد کوچک من! ایشالا به زیارتای دیگه هم که آرزوی مامانیه فراخونده بشی و حظشو ببری و به همه ی دیگران هم با حضور بامزه و قشنگت شادی برسونی. همیشه به شادی باشین عزیزای من. مامانی، مبینای گلم رو ببوس که همیشه هوای داداشیِ گلش رو داره


ممنون لطف می کنید که ما رو می خونید.شما هم نیروانای عزیزم رو ببوسید
مامان آناهيتا
28 آبان 91 13:20
به به حاج آقا. زيارت قبول حاج آقا رادين. درد و بلات خاله. چه نفس شدي توي اين عكسا. خدا وكيلي به فكر اومدن پيش ما هم باشيد. ببين
خانوم بخاطر ديدن نيروانا و فريبا هم كه شده تشريف بياوريد.


خیلی خیلی دلم می خاد بیام ببینمتون به خدا.چکار کنم که که راه دوره و ما هم گرفتاریم و کم سعادت


سميه
26 دی 91 14:28
سلام عزيزم هميشه به گردش و سفر. خوش گذشت؟ راستي اون پاركي كه گفتيد توي ميمه، توي ميمه نيست، توي شهر وزوانه. درسته؟