رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

رادین....جوانمرد کوچک

رادین کچل

مثل خیلی از نی نی های دیگه رادینم چند وقتی بود  که موهاش می ریخت و بیشتر اوقات رو ی بالشش پر از مو بود و ما تصمیم گرفتیم که به پیشنهاد مامان بزرگش موهاش رو کوتاه کنیم . گل پسری هم حسابی باهامون همکاری کرد و آروم و متین نشست تا من و بابایی موهاش رو کوتاه کردیم و اینم چند تا عکس از رادین با یه کله بی مو                                               ...
20 خرداد 1391

اولین مسافرت گل پسری

هفته پیش تصمیم گرفتیم  قبل ازرفتن برای دیدار اقوام برای تجدید روحیه یه مسافرت کوچیک  هم به شیراز داشته باشیم و رادین قشنگم تو این مسافرت واقعا عالی بود.خوش اخلاق و آروم فقط یه کم اولش گرما اذیتش کرد. اینم چندتا عکس از اولین مسافرت گل پسری:         ...
11 خرداد 1391

گل پسر خوش اخلاق من

امروز که من و مبینا خانومی رفته بودیم استخر گل پسرم مثل یه اقا اروم و خوش اخلاق پیش بابایی موندو اصلا هم گریه نکرده بود....آفرین به این شیر مرد کوچولو ی خودم . بعد هم چهار تایی رفتیم پارک و وقتی گل پسری رو رو زمین خابوندیم که بالای سرش اسمون ابی و برگای سبز درختا رو می دید حسابی ذوق کرده بود و شروع کرد به سخنرانی و احتمالا صحبت درباره این همه زیبایی البته به زبون رادینی یا به قول مبینا نی نی گونه گل پسرم برات همه چیزای خوب و قشنگ دنیا رو از خدا می خوام                         ...
4 خرداد 1391

مبینا و رادین

همیشه اینکه مبینا چطور در مقابل اومدن  یه بچه دیگه  تو زندگیمون عکس العمل نشون می ده برام نگران کننده بود ,خصوصا اینکه مثل خیلی از بچه ها اشتیاق زیادی به داشتن یه خواهر یا برادر کوچولو نشون نمی داد.به همین دلیل ما از چند ماه قبل از به دنیا اومدن رادین حسابی مبینا رو برای پذیرش این عضو جدید اماده می کردیم مثلا اینکه خیلی از وسایل رادین رو به انتخاب مبینا خریدیم و یا اینکه تو تولد ٨سالگی مبینا یه هدیه از طرف رادین که البته هنوز به دنیا نیومده براش گرفتیم و همه اینها باعث شد که مبینا کاملا از نظر روحی برای ورود رادین اماده باشه و خدا رو شکر الانم خیلی دوسش داره و رابطشون کاملا حسنه است.    و اینم یه عکس از این رواب...
31 ارديبهشت 1391

تولد گل پسری

روز تولد گل پسرم هوا سرد و زمستونی بود و من پر از انتظار و اضطراب .رادین هم تو همون بیمارستانی متولد شد که هشت سال پیش دختر قشنگم مبینا توی اون به دنیا اومده بود.ساعت هشت صبح .گرچه من تقریبا سه ساعت و نیم بعد پسر نازم رو دیدم..تپلی و حسابی سرخ ودر عین حال بانمک و تودل برو   ...
28 ارديبهشت 1391