رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

رادین....جوانمرد کوچک

خرداد نامه....

1392/4/25 14:31
نویسنده : مامان
471 بازدید
اشتراک گذاری

رادین عزیزم خیلی وقته برات چیزی ننوشتم .اینقدر تو این یکی دو ماهه پیشرفت کردی که نمی دونم کدومش رو بنویسم...

از اینکه حالا دیگه اکثر حرفها رو می فهمی و خودت هم می تونی خیلی از کلمات رو بگی و منظورت رو به ما بفهمونی...قلبقلبقلب

حدود هشت تا دندوون داری و دندونای اسیات هم داره کم کم در میاد....خوشمزهخوشمزهخوشمزه

وقتی یه لباس جدید تنت می کنی با دستای کوچولوت نشونش می دی و می گی به به !! و اگه ما هم باهات همراهی کنیم که دیگه حسابی ذوق می کنی...ماچماچماچ

الان دیگه قشنگ می تونی بدویی ولی هنوز پریدن رو بلد نیستی و وقتی بهت می گیم رادین بپر ادای پریدن رو در میاری و بعد اروم میای پایین....تشویقتشویقتشویق

وقتی می خای توپ رو شوت کنی هفت هشت قدم عقب می ری و بعد با سرعت می دویی جلو ولی وقتی به توپ می رسی وایمیستی بعد از یه مکث کوتاه اونو شوت می کنی ...خندهخندهخنده

حسابی هم جیغ جیغو و پر سر و صدا شدی و مخصوصا اگه اجی چیزی رو که می خای بهت نده شروع می کنی به دادزدن و سر و صدا کردن...ساکتساکت

حالا دیگه هر وقت من یا بابا نماز می خونیم شما هم مهرت رو میاری  و بعضی حرکات رو باهامون انجام می دی ....و از همه جالبتر هم سجده هاته که صاف می خوابی روی زمین و سرت رو می ذاری روی مهر...خودت به مهر و کلا نماز خوندن می گی ابر(با تشدید روی ب )

چند وقته که یه کار با مزه می کنی و هر وقت می خوای عمق احساست رو نسبت به یه نفر نشون بدی دستات رو میندازی دور گردنش و سرت رو می ذاری روی شونش و حسابی بهش می چسبی و جالبش اینه که با هر کسی هم این کار رو نمی کنی و فقط این نمایش احساس رو برای بعضی ها نشون می دی ...ماچقلبماچقلب

عاشق بیرون رفتنی و تقریبا هر عصر با بابا می ری بیرون....

 

 

 اینم یه عالمه عکس از روزایی که ننوشتیم:

 

 

 

 حدودا اواسط خرداد بود که رفتیم خونه مامان بزرگ ولب بابایی جون امتحان داشت نتونست زیاد بمونه و زود برگشت ولی من و شما و مبینا گلی بیست روزی رو مهمون مامان بزرگ و مهربونیاش بودیم  که با وجود علی و اینکه عین یه فرشته نگهبان همه جا مواظب شما بود حسابی بهت خوش گذشت. بیشتر هم عاشق حیات خونه مامان بزرگ شیرین و باغچه سر سبزش بودی و البته بیشتر اوقاتت رو هم به آب  بازی می گذروندی...

 

 

 

تو این چند روز کمتر دیدیم که حیاط خونه مامان بزرگ خیس آب نباشه و البته  شیطنتهای اجی مبینات هم کم از شما نبود.....

 

 البته مامان بزرگ و خاله ها صبورانه همه این شیطنتها و داد و بیدادهای شما رو تحمل می کردن و مامان بزرگ که از اینکه خونش این همه پر از نشاط و انرژی شده بود خوشحال هم بود....

 

 

 

عاشق هندوانه ای  البته به شرطی اجازه داشته باشی اینجوری بخوریش چون با  این یه قاچ هندوانه هم خودتو و هم دور و برت رو حسابی کثیف میکنی که اونم تو این هوای گرم تابستون حسابی می چسبه.

هر وقت هندوانه می خوای به در یخچال اشاره می کنی و می گی ماما هنانه...قهقههقهقهه 

 

  

تازگیا عاشق اتو کردن شدی و اتوی اسباب بازی اجی رو برمی داری و یه پارچه پیدا می کنی و شروع می کنی به اتو کردن اون و البته یکی هم باید کنارت باشه و این پارچه ها رو مرتب برات صاف کنه تا شما بتونی اون رو اتو کنی وگرنه دادت در میاد....

 

خب برای امروز دیگه کافیه ایشالله بقیه عکسات باشه برای بعد....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان آناهيتا
26 تیر 92 10:18
دلم برات يه ذره شده رادينم و مبينام. كاش دوباره ببينمتون. قربون ابراز احساساست گل پسر. بوس بوس هزار تا