رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

رادین....جوانمرد کوچک

جا به جایی

بعد از مدتها امروز باز دلم هوای اینجا رو کرده  گرچه اینروزا حسابی هم سرمون شلوغه هم به این دلیل که می خایم اگه خدا بخاد بعد از سیزده چهار ده سال برگردیم دیار خودمون و هم به دلیل  نزدیک شدن به فصل مدرسه ها و کارای مبینا و بابایی که باید هر چه زودتر پایان نامش رو تحویل بده. تو این چند وقته که مشغول جمع کردن و بسته بندی کردن وسایلم انگار تمام خاطرات این ده سال که تو این خونه بودیم هم برامون زنده شد بسی خاطرات تلخ و شیرین ولی همشون دوست داشتنی . یه جورایی از اینکه این شهر زیبا و سر سبز رو ترک می کنیم دلم گرفته .انگار این چند ساله دل من هم پیوند عمیقی با این همه زیبایی و آرامش اینجا خورده طوری که...
5 شهريور 1393

هر روزتان نوروز

  امسال تعطیلات نوروز برای ما سه چهار روز زودتر شروع شد یعنی بعد از تعطیلی مدرسه مبینا جون و روز بیست و هشت اسفند بود که به کهنوج و صبح روز بعد هم به اتفاق عمه ها و عمو و اقاجون و مامان بزرگ به  سمت چابهار راه افتادیم  و شب سال تحویل رو هم در کنار سواحل زیبای کنارک گذروندیم که تجربه قشنگی  بود و شام شب عید رو هم مهمون عمو سروش مهربون بودیم که اون هم واقعا عالی بود.     اینم عکسای این مسافرت شیرین و به یاد موندنی.......         رادین قشنگم بعضی وقتا اینقدر تند سمت اب می دویدی که من بهت نمی رسیدم .....         &nbs...
16 فروردين 1393

بدون عنوان

اینجا تو پارک بهار نزدیک خونه ایم و رادین خوشگله اصرار داشت که از این دیوار بالا بره....       اینم رادین در باغ پرندگان که حسابی محو تماشای این قوی زیبا بودی...      اینجا هم رادین در حال  اب کشیدن از چاه..... ...
19 اسفند 1392

شب یلدا

رادین خان در حال پذیرایی ....       این عکس شب یلدای امسال رادین جوجوی ماست. ببخشید که بقیه  عکسا رو بدون فاصله و بی توضیح گذاشتم .مشکل از سایته که البته چند روزه که وضع این جوریه. اگه بخام برای همش توضیح بذارم باید هر عکسی رو تو یه مطلب جدید ارسال کنم که خیلی وقت گیره... ...
19 اسفند 1392

اومدیم با کلی عکس

        اینم مشق نوشتن رادین جوجو...         اینجا هم رادین تو باغ پرندگان البته تو قسمت کوچه باغای زیباش     مامان فدای اون خواب نازت       علاقه زیادی هم به کامپیوتر داری مخصوصا وقتی که مامان برات عکسای پیشی ها و نی نیا رو میاره....          اینجا هم تو باغ وحش مشهده که با بابایی سوار اسب شدین و کلی ذوق کرده بودی.....   ...
19 اسفند 1392

تولدانه 2

                مدتها بود که مبینا اصرار داشت براش یه تولد خونه مامان بزرگ شیرین بگیریم مخصوصا از وقتی که فیلمای تولد علی رو دیده بود اشتیاقش بیشتر شده بود و من هم بهش قول داده بودم که بیست و دوم بهمن که رفتیم خونه مامان بزرگ براش یه تولد اونجا بگیرم اما این دفعه که رفتیم سیرجان به دلیل یه سری اتفاقایی که پیش اومده بود خیلی دل و دماغش رو نداشتیم ولی خاله های مهربون لطف کردن و خودشون همه زحمتها رو کشیدن و برای بچه ها یه تولد خودمونی گرفتن که حسابی خوشحالشون کرد......  شیرین کاریای رادین  جوجو هم شادی ا ین جشن کوچولو رو دو چندان کرده بود.   ...
15 اسفند 1392

تولدانه

  تولدت مبارک عشق کوچولوی من امسال چون باباو اجی امتحان داشتن تولدت شما و اجی چند روز عقب افتاد. تو تولدت هم حسابی شیرین کاری کردی و واقعا هممون رو خندوندی. ایشالله صد و بیست سال شاد و سلامت زنده باشی               عاشق این فشفشه ها شده بودی و تا همشون رو روشن نکردی دست بردار نبودی:            تا شمع ها رو روشن می کردیم دیگه فرصت نمی دادیو سریع فوتش می کردی و اصلا نشد که ازت عکس بگیریم و فقط فیلم گرفتیم.البته بعد از اینکه چندین بار روشنش کردیم و اینم بگم که  زحمت خامو...
9 بهمن 1392

رادین جیگر

    کلی بزرگ شدی جیگر مامان   . یه عالمه کلمه جدید یاد گرفتی و بعض وقتام جملات کوتاه می گی. چهار تا دندون تازه در اوردی و دو تای دیگه هم داره در میاد. اینقدر با مزه و با نمک شدی که نمی دونم کدوم یکی از شیرین کاریات رو باید بنویسم: هر وقت من یا بابایی می شینیم پای کامپیوتر تو هم به زور خودت رو تو بغلمون جا می دی و شروع می کنی به زدن کلیدا اگه نخایم بغلت کنیم خودت از صندلی بالا میای و بعد شروع می کنی به داد و بیداد کردن و مرتب می گی :آی ماما من میفتم (یعنی مامان دارم میفتم) وقتی من یا اجی داریم چیزی می نویسم به زور خودکار رو از دستمون می گیری و می گی ماما خوتا بده!! هر وقت دفترت رو میاری و می ذا...
14 دی 1392

شیرین کاریهای رادین عسلک

چند شبیه که خیلی دیر می خوابی و اجی هم که فردا باید بره مدرسه مجبوره زود بره تو رختخواب و با این  اوصاف هر شب که می بینی اجی رفته تو اتاقش تا بخوابه شما هم سریع خودت رو می رسونی بهش و سرتو می ذاری رو صورتش و یه جورایی ملتمسانه با گفتن ااااجی اااااجیی ازش می خای که باهات بازی کنه و  البته این مهر و محبتها کاه کاهی هم به  خشونت بدل می شه  و با اون ناخنات حسابی صورت اجی رو چنگولی می کنی و در اخر هم با دخالتهای من و بابایی و گرفتن شما و اوردنتون بیرون البته با کلی دادو بیداد و سر وصدا بالاخره قضیه ختم به خیر می شه.... و خلاصه تااینکه شما اجازه بدی که اجی بخوابه  یک ساعتی طول می کشه..... به  کا...
8 آبان 1392